نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

عادت

تابستون زیاد میرفتیم بیرون راهروی جلوی خونه رو میشستیم و با همسایه مینشستیم و بچه ها بازی میکردن از هم بیشتر نیکی به هانی و مامانش (ندا) وابسته شده اونموقع ها مامان پرهام بعضی مواقع به زور پرهام رو میبرد خونه میگفت دوست ندارم عادت کنه الان میفهمم عادت یعنی چی تا در میزنن و میرم در رو باز کنم نیکی بدو بدو میره دم خونه هانیه و در میزنه و تند تند صداش میکنه که در رو واسش باز کنن و بره تو خونه شون حالا ساعت 9صبحه یا 9 شب فرقی نمیکنه انگار بهش کش بستن همچین تو راهرو پا برهنه میدوه که به گرد پاش نمیرسم اینم شده حال و روز ما ...
27 آذر 1391

وسایل آرایش

یکی از روزای سخت مادری وقتیه که میبینی بچه ات از چیزی لذت میبره که تو هم دوسش داری و اون داره خرابش میکنه با اینکه خیلی اهل آرایش نیستم ولی نیکی خیلی علاقه نشون میده یه رژ اسباب بازی داره هی میزنه میره جلو آینه یا میاد به من میزنه میگه نَ نِ یعنی برو تو آینه نگاه کن امان از وقتی که کشو باز شه دستش رو خیمه میکنه رو کشو تا وسایل رو بریزه بیرون بالاخره یکیش به دردش میخوره دیگه دیروزم که باباجان اینجا بود و بلندش کرد و کیف لوازمم رو که مثلا بالای کمد قایم کرده بودم نیکی برداشت و تمام رژ رو به در و دیوار و صورتش مالید اصلا خوشم نماد که بچه آرایش کنه امیدوارم این خصلت زود از سرش بیفته
26 آذر 1391

تولد نگین

 رفتیم تولد نگین که 3سالش تموم شده بود وااااای خیلی خوشم اومد خیلی واسه اینکه هر چی تولد بچه دیدم همش تشریفات بوده و بیشتر بزرگترا لذت بردن تا بچه ها همه بچه بودن و مامانا دعوت نبودن تنها مامان جمع قیر از مامان نگین من بودم و اواخر مجلس یکی از همسایه هاشون اومد خیلی خوب بود مجلس دست بچه ها بود بازی میکردن میرقصیدن جیغ میکشیدن و مامان نگین پذیرایی میکرد و عکس مینداخت و بچه ها بی قید و شرطی لذت میبردن البته بچه ها هم خوب بودن و پا  از حد خودشون فراتر نمیبردن تو کادو باز کردن هم بچه ها هر کدوم گفتن من باز کنم مامان نگین گفت هر کی یه کادو باز کنه بازم مشارکتی بود و خیلی مزه داشت یه تولد ساده بی تکلف و خیلی خیلی شاد نیکی اولش چو...
25 آذر 1391

پاشو

دیگه نیکی داره جمله های 3کلمه ای تمرین میکنه هر چی ما میگیم سعی میکنه تکرار کنه و گاهی از خودش هم ابتکار به خرج میده بُ یعنی برو مواقعی هم که یه چیزی میخواد یا دلش میخواد پاشی باهاش بازی کنی اونقدر با التماس میگه که آدم دلش کباب میشه  میگه پاشو یا میگه باباجی بیا باباجی پاشو مامایی پاشو بیا خلاصه داره دلبری میکنه پناه میبرم به خدا وقتی که شیطونیش گل میکنه یا میخواد خودشو لوس کنه و کاری میکنه که اعصاب آدم به هم میریزه مثلا ظرف غذا رو دمر میکنه یا هر چی جلو دستش باشه پرت میکنه  
25 آذر 1391

تَبَیِّد (بر وزن تولد)

22آذر تولد خاله آتوساست تولدت مبارک به همین مناسبت ما رو دعوت کرد به سفره خانه سنتی ما هم مشرف شدیم و کلی خوردنی و جشن و سر و صدا کردیم نیکی هم که یه وقت کفش میپوشید یه وقت نمیپوشید و تو سالن رژه میرفت و کلی با گوشی مریم (دوست آتوسا )حال کرد و برگشتنی هم با کلی ترفند و گریه و جایگزینیش با گوشی دایی امید ازش گرفتیم خیلی خوش گذشت اینم از طرف نیکی به تنها خاله اش خاله جون ممنون که گاهی با صبوری جواب شلوغ کاریهام رو میدی و هر وقت میام خونتون رو به هم میریزم ، وسایل رو برمیدارم لوازم آرایشت رو خراب میکنم تل هات رو میشکونم و خلاصه با یه سری کارا که خودم فکر میکنم خیلی قشنگ و شیرینن( اما نمیدونم چرا تو رو عصبانی میکنه ) سرتون ...
22 آذر 1391

جلسه 5کلاس

دیروز (91.9.19)چه ترکیب قشنگی از اعداد شده نه دیروز رفتیم کلاس اولا بگم که نیکی تا خیابون اونجا رو دید شناخت و دستاش رو تکون میداد و شعراش رو میخوند بعدشم بگم که خیلی خوشحالم چون تو کلاس آروم موند و فقط یه بار سمت من اومد و کلی منو ذوق زده کرد تو کلاس که هیچوقت شرکت نمیکرد امروز شرکت کرد و از بازیا خوشش اومده بود و میخواست قبل از اینکه نوبتش بشه باز بره تکرار کنه 3 تا چوب حدود 1متری به هم متصل کرده بودن و میخواستن که بچه ها روش تعادلشون رو حفظ کنن و راه برن که نیکی خیلی خوب حتی بدون کمک منتونست همه مسیر رو بره البته تو دور بعد دید بعضیا دست مامانشون رو گرفتن اونم خواست که دستم رو بگیره ولی کلا خیلی خوشحال بود و اما ادامه ماجرا از این...
21 آذر 1391

سوسک و هنر نمایی مامان

اونروز تو آشپزخونه کار میکردم و نیکی تو حال دراز کشیده و تو آسمونا سیر میکردیهو داد زد و یه چیزایی گفت(گاهی از بعضی چیزا خیلی هیجانی میشه و من با ناز کشیدن و این حرفا اومدم پیشش دیدم واویلا  یه سوسک کنار میز تلوزیون دیده و میترسه و هی میگه جوجو من خودم هم چندشم میشه و هم میترسم خودم و کنترل کردم و میگم مامانی ترس نداره این سوسکه خونش رو گم کرده الان من میگم بره خونشون تو دلم میگم کاش همینجوری بود رفتم اسپری سوسک کش آوردم و تا حدی که جا داشت زدم طفلی گیج شده و هی تلو تلو میخورد و نیکی به پای من چسبید دیدم هوای اتاق مسموم شد در رو باز کردم وای چه خنک بود ساعت رو دیدم حالا 2-3 ساعتی مونده تا همسری بیاد دیدم هوای تازه بهش خورد بلند شده داره...
20 آذر 1391

23 ماه تموم شد

و امروز بالای وبلاگت نوشته نیکی جان تا این لحظه یکسال و 11ماه و 0روز و... سن دارد شمارش معکوس واسه تولد 2سالگی آغاز شد عزیزم داری کم کم بزرگ میشی و میدونم بعد 2 سالگی خیلی خیلی راحت تر با هم کنار میایم دوستت دارم هوار تا
20 آذر 1391

خواب

یه زمانی چه خواب منظمی داشتی نیکی جان سر ساعت میخوابیدی سر جات میخوابیدی ای وای ننه جان همش خدا رو شکر میکردم واسه اینا نمیدونم یهو چی شد سونامی اومد و ما رفتیم 2 هفته مسافرت و تو یادت رفت تخت چیه ساعت خواب چیه الان اگه 8و9 صبح بیدار شی ساعت 5تا 7 عصر میخوابی و نه میتونم نخوابونمت نه اینکه بیدارت کنم انگار واسه خودت حکومتی تشکیل دادی بعدشم ساعت 11 و گاهی 12 شب میخوابی اونروز که 7ونیم صبح بیدار شدی کلی ذوق کردم که حتما ظهر سروقت میخوابی و شب هم مشکل خواب نداری اما نه زهی خیال باطل . باز ساعت 5 خوابیدی امروزم که 6 صبح بیدار شدی و 8 دوباره خوابت گرفت منتظرم بیدار شدی و آماده شیم بریم کلاس بازم میگم شکرت این بچه ها هر 6ماه اخلاقشون عوض...
20 آذر 1391

مهمونی خاله

جمعه رفتیم خونه اکرم خاله همه خاله ها جمع بودن و آیسان و تینا هم بودن (تینا نوه خاله ام هستش که 2ماه از نیکی کوچیکتره) ار بچگیش هم ساکت و آروم بود راحت لباس عوض میکرد راحت غذا میخورد راحت میخوابید و راحت خودش با خودش بازی میکرد اینجور که ما هر دفه دیدیمش خدا رو شکر اذیتی واسه بقیه نداشت برعکس نیکی که همه کاراش با بدو بدوست با دنبال بازی باید لباسش رو عوض کنم با کلی ترفند و سکوت و ماجرا باید بخوابونمش و با کلی نق و نوق و 3 ساعت سفره باز چندقاشقی غذا بخوره و همیشه دنبال بازی جدیده که باهاش بازی کنیم از بازی های تکراری معمولا زود خسته میشه خدا رو شکر میکنم که بچه سالمی بهم داده وزن سبک و مقداری اعصاب که بتونم تو مهمونیا دنبالش برم و خرا...
18 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد